۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

ازهردست بدهی ازهمان دست پس میگیری


یک ضرب المثل قدیمی میگوید :" از هر دست بدهی از همان دست پس میگیری"



در نور کم غروب زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده منتظر بود.درآن نورکم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد.جلوی مرسدس بنز زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد.دراین یک ساعت گذشته هیچکس نایستاده بود تا کمکش کند.زن بخود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ظاهرش که بی خطر نبود فقیر وگرسنه هم بنظرمیرسید.مردزن راکه در بیرون ازماشینش درسرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در اوشد.گفت: خانم من آمده ام به شماکمک کنم.بهتراست شما بروید داخل اتومبیل که گرمتراست.ضمنا اسم من برایان اندرسن است.فقط لاستیک اتومبیلش پنچرشده بود اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب میشد.برایان درمدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد.زن گفت که اهل سنت لوییس است وعبوری ازآنجا می گذشته است.تشکرزبانی برای کمک آن مردکافی نبود.ازاوپرسیدکه چه مبلغ بپردازد.هرمبلغی میگفت میپرداخت.چون اگراو کمکش نمیکرد هر اتفاقی ممکن بود بیافتد. برایان معمولا برای دستمزدش تامل نمیکرد اما اینبار برای مزد نکرده بود.برای کمک به یک نیازمند کرده بود.والبته درگذشته افراد زیادی هم به اوکمک کرده بودند.اوبه خانم گفت که اگر واقعا میخواهد مزد او را بدهد دفعه بعدکه نیازمندی را دید به او کمک کندوافزود:وآن وقت ازمن هم یادی کنید.خانم سواراتومبیلش شد و رفت.چندکیلومترجلوتر خانم کافه ای دید.به آن کافه رفت تا چیزی بخورد.پیشخدمت(زن)پیش آمد و حوله تمیزی آورد تاموهایش را خشک کند.پیشخدمت لبخندشیرینی داشت لبخندی که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند.آن خانم دید که پیشخدمت بایدهشت ماهه حامله باشد.بااین حال نگذاشته بودفشار و درد تغییری دررفتارش بدهد.آنگاه بیاد برایان افتاد.وقتی آن خانم غذایش راتمام کرد صورتحساب را بایک اسکناس صددلاری پرداخت.پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد.وقتی برگشت آن خانم رفته بود.پیشخدمت نفهمیدآن خانم کجارفت. بعدمتوجه شدچیزی روی دستمال سفره نوشته شده است. باخواندن آن اشک به چشمش آمد:<<چیزی لازم نیست به من برگردانی.من هم درچنین وضعی قرارداشته ام.شخصی به من کمک کرد همانطور که من به تو کمک کردم.اگرواقعا میخواهی دین خودرا اداکنی این کار را بکن: نگذار این زنجیره عشق همینجا به تو ختم شود>>. زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود.آن شب او به آن پول و نوشته فکرمیکرد. آن خانم از کجا فهمید که او و شوهرش به آن پول نیاز داشتند. بچه ماه آینده به دنیا می آمد و آن وقت وضع بدتر هم میشد.شوهرش هم خیلی نگران بود. همانطورکه کنارش شوهرش دراز کشیده بود بنرمی اورا بوسید و آهسته در گوشش گفت:<<نگران نباش همه چیز درست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

قبلیلثیلثقلقثلقلفلل