من ادوارد ادیش هستم که برای شما مینویسم، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایهای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج میشوم! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت.
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال میکردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایهای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر میکردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست.
من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم. راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم. بعضی وقتها با تمام وجود هوس میکردم برای دختر مورد علاقه ام هدیهای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباختهترین عاشقها، فروشگاهها میشد!!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیهای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقهام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد. روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم: هیس، از امروز دیگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است...
و زندگی جدید من آغاز شد…
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم، باید به خودم و تمام آدمها ثابت میکردم کسی هستم. شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید...
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود. روزها میگذشت، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر میشد، راستش من تنها در پی ثروت نبودم، دلم میخواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دور و برم را وادار به احترام میکرد و من چه خوش خیال بودم، خیال میکردم آنها دارند به من احترام میگذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود.
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمیکردم در گوشهای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم! به هر جا میرسیدم باز راضی نمیشدم بیشتر میخواستم، به هر پله که میرسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را میخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی، من فقط شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمیدانستم!
اوایل خیلی هم تنها نبودم، آدمهای زیادی بودند که دلشان میخواست به من نزدیکتر باشند، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست از روز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد. من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خندهدار و شاید گریهدارش اینجاست هیچکس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه میکردند: خدای من، این دگر چه مرد خوشبختیست! و کاش اینطور بود...
و باز روزها گذشت، آسایش دوش به دوش زندگیم راه میرفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود؟
ایام جوانی خیال میکردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده میکند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمیدانم چرا آرزوهای مرا براورده نکرد...
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه میرفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش میکرد.
کاش وقتهایی که برف میآمد من هم گوله ای از برف میساختم و یواشکی کسی را نشانه میگرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها میدویدم.
کاش بعضی وقتها بیچتر زیر باران راه می رفتم، سوت میزدم، شعر میخواندم.
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم، وقتهایی که بغضم میگرفت یک دل سیر گریه میکردم و وقت شادیم قهقهه خندههایم دنیا را میگرفت...
کاش من هم میتوانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را میگفتم...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی میکردم، بیشتر گوش میکردم، بهتر نگاهشان میکردم...
شاید باورتان نشود، من هنوز هم نمیدانم چگونه میشود ابراز عشق کرد، حتی نمیدانم عشق چیست، چه حسیست تنها میدانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی میکردم، بهتر از اینها میمردم.
من تنها میدانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر میکند. درست است که میگویند با عشق قلب سریعتر میزند، رنگ آدم بیهوا می پرد، حس از دست و پای آدم میرود اما همانها میگویند عشق اعجاز زندگیست، کاش من هم از این معجزه چیزی میفهمیدم... کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ! درون گوشم زمزمه کند دوستم بدارد، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی، چیزی از این دنیا، از این روزها کم میشود.
راستی من کجای دنیا بودم؟
آهای آدمها، کسی مرا یادش هست؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
قبلیلثیلثقلقثلقلفلل